درود دوستان عزیز. مدتی این مثنوی تاخیر شد. به علتهای مختلف هر روز به نحوی کار نوشتن یادداشتهای استاد قهرمان به تاخیر میافتاد. دنیا جای دلخواهی نیست وقتی نمیتوانی همیشه کارهایی که دوست داری را انجام دهی. اگر به خودم بود یعنی اگر اختیار با خودم بود دوست ندارم جز نوشتن این یادداشتها کار جدی دیگری داشته باشم اما چه میشود کرد که باید با یک دست هندوانهها برداشت و چارهای هم نیست. هر چه زمان میگذرد و هر چه وقت بیشتری را به این یادداشتها اختصاص میدهم بیشتر به اهمیت یادداشتهای استاد و اهمیت انتشار آن پی میبرم. در ادامه قسمت بیست و یکم یادداشتهای استاد محمد قهرمان را با هم میخوانیم.
از شما دوستان خواننده خواهش میکنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کاملتر و جامعتر باشد. برای انتقال مطالب خود ميتوانید از طریق نظرات وبلاگ سیاه مشق به آدرسwww.bahmansabaghzade2.blogfa.com اقدام کنید یا به ایمیل بهمن صباغ زاده به آدرس[email protected] مطالبتان را ارسال کنید. قسمتهای مختلف این یادداشتها را میتوانید در آرشیو وبلاگ سیاهمشق با برچسب یک کلام به صد کلام بیابید.
آب است و تِریاک!: در شبهای رمضان آنکه «شُوْخَـْنی» (šowxāni) میکرده، در آخر میگفته و روزهگیرها پس از آن چیزی نمیخوردهاند. این اصطلاح در حال حاضر به معنی آخرین مهلت و فرصت برای انجام کاری به کار میرود.
آرد و بار (ârdo bâr): آرد. «بار» در اینجا جنبهی مهمل آرد را دارد. مثلا: «این نونا آرد و بارِش خُب نیَه».
اِستُندَن (estondan): ستاندن. گرفتن. مثلاً: پیشقابِر از بچَّه بِستو (یا: واسْتو) یعنی بشقاب را از بچه بگیر.
از سرِش اُفتیَن (...oftiyan): فراموش کردن عادتی.[1]
اَکَف (akaf): تلفات. و قریب به معنی مرگ و میر. مثلا: «بِرَّه اَکَفتِش خِیْلیَه» یعنی تلفات و مرگ و میر برّه زیاد است.
اَکَفت (akaft): رک. اَکَف.
اِنَه! (ena): معادل «اینا» و «ایناها» که در تهران مصطلح است.
بالگَرد (bâlgard): خربزهای که زیادرس شده و معمولا خود بخود از بوته جدا میشود.
بالگَرد رِفتَن (bâlgard reftan): طالبی و خربزهای که زیاد به بوته مانده باشد. (برای هندوانه میگویند: «زیادرَس رِفتَه») رک. بالگَرد.
بِچّوش (beččuš): نوعی سوسمار بزرگ که معمولا زردرنگ است و لکهای سیاه دارد. روستاییان معتقدند که بچّوش شبها به آغل گوسفندان میرود و خون (یا: شیر) آنها یا برّه و بزغالهها را میمکد.
بُرمَه (borma): دُلمه.
به یَگبار (be yagbâr): یک مرتبه. ناگهان. مثلا: «به یَگبار پَـْیَه به بار رَف» یعنی ناگهان پایه شروع به باریدن کرد.
پا دِ ماه (pâ de mâh): پا به ماه. زنِ نُهماهه حامله.
پَخون کِشیَن (paxun kešiyan): ناخن کشیدن. پنجه زدن. مثلا: گربه «پَخو کِشی»
پَخون کِندَن (paxun kendan): رک. پَخون کِشیَن.
پَلق (palq): از ابزار مربوط به گاوآهن است.
پیشْ مَرگِت رُم (piš marget rom): دعای محبّتآمیز.
تِران اِنداختَن (terân endâxtan): برای کسی شایعهپراکنی کردن. تهمتی به او بستن و میان مردم انتشار دادن.
تِرَخ (terax): شَقّ و رَق. در حالت کشیدگی. مثلا نخی یا پارچهای را که بکشند، «تِرَخت» میایستد.
تِرَخت (teraxt): رک. تِرَخ.
تِرِخ سینَه (terex sina): کسی که سینهاش را جلو میدهد. به معنی آدم متفرعن و متکبّر است.
تِلِسمِ انگور (telesme...): قسمتی از خوشهی انگور که چند حبّه به آن متصل است.
جُمبو (jombu): رک. جُمبور.
جُمبور (jombur): ظاهراً به معنی جُم و تکان است. در یک بازی بچّهها دستها را مشت میکنند و روی هم میگذارند و با جنباندن آنها این ترانه را میخوانند: «جُمبور جُمبور هَویزَه/ باباش رفته به بیزَه/ بیارَه تخمِ ریزَه/ مرغک هوا نِدارَه/ چار دِست و پا نِدارَه/ به حق شاهِ مِردن/ دَس بالا دَس بِگردون!» و بچهها دستها را میکشند و هر کس دو تا دستش را با فاصلهی چند سانتیمتر از هم چند بار به دور هم میگرداند.
جومُعاف (jumo’af): تنبل. آنکه تن به کار نمیدهد.
چارپول: صنّار.
چَرشُوْ رِختِخُوْ (čaršow rextexow): چادرشب که رختخواب در آن میبندند.
چِقَل (čeqal): زبر. درشت. در مورد خوردنیها بخصوص سبزیجات به کار میرود. و کنایه است از آدم «ناتُوْ» (nâtow) و بدمعامله و بدجنس.
خِرجِوَ ْلَه (xerjevāla): خرجوال، جوالِ بزرگ برای گذاشتن بر روی خر.
خُنجِلوک {گرفتن، کندن} (xonjeluk): نشگون. وشگون.
خِنجِلوک وِر تُوْیَن {نیشگون برتابیدن} (xenjeluk vertowiyan): نیشگون گرفتن.
خُنجِلیک (xonjelik): رک. خُنجِلوک.
خَـْنِهچَه (xāneča): آلونک. اطاقک. خانهای موقتی که برای نگهبانی پالیز بر سر پا میکردند. (در امیرآباد «خَـْنِهپِی» میگویند)
دالباز (dâlbâz): دارباز. بندباز. مجازاً آدم کلک و حقّهباز. همه فن حریف.
دِ بافتَن (de bâftan): بافتن. مثلا: «دو گَز کُرباس دِ بافت»
دِ خُوْ رِفتَن (de xow reftan): خوابیدن. به خواب رفتن. در خواب شدن.
دِ خُوْ کِردَن (de xow kerdan): خواباندن.
دِرذات (derzât): ابداً. هیچ. مثلا: «ای غُذا دِرذات روغن نِدِرَه!».
دِرگِنَه (dergena): 1- آدم هرزهی دورهگَرد. 2- از خود راضی. متکبّر.
دِستوک (destuk): دسته. دستگیره. مثلا: «دِستوکایْ سِماوار» یعنی دستگیرههای سماور.
دِلَّئَه (della’a): ولگرد. هرزه. به عنوان دشنام به کار میرود.
دِ مونِ (de mune): وسطِ. میانِ.
دِ مینِ (de mine): وسطِ. میانِ.
دو بِرکَه (du berka): دوباره.
دو بِرکِهیْ دِگَه (du berkey dega): دوباره. بارِ دیگر. مرادفِ «دَفِهیِ دیگِه» که در تهران مصطلح است.
دوغِچ (duqeč): مواد و زوائدی که پس از آب کردن کره در ته ظرف به جا میماند.
دولچَه (dulča): سطل کوچک. گاه به طاس حمام هم گفته میشود.
رَخت (raxt): از ابزار مربوط به گاوآهن است.
رِشقَند کِردَن (rešqand kerdan): ریشخند کردن. مسخره کردن.
رُعب {رُبع} (ro’b): پنجشاهی.
رِگ سولَه (reg sula): شننرمه. شنِ ریز. رک. سولَه.
ریشتم بافتم! (rištom bâftom): برای سربهسر گذاشتن با بچّهها و ترساندن آنها به نقطهای از لباس او اشاره میکنند و میگویند: «اِی! اِی! دَرَه ریشتُم بافتُم وِر جونِت را مِرَه!» و مقصود همان جامه است که رشته و بافته شده است.
سُبنی (sobni): سمنو.
سِر وِر رِدَه کِردن کسی را (ser ver reda...): سر به دنبالِ کسی گذاشتن. به دنبال کسی که میدود، دویدن. تعاقب کردن. مثلا: «سِر وِر رِدَهش کِردُم» یعنی به دنبالش دویدم.
سِندِ لُقمِهحَرُم (sende loqmeharom): دشنام.
سنگِ پِلَخمو کِردَن (sange pelaxmu kerdan): کسی را به این ور و آن ور فرستادن. دنبالِ نخود سیاه فرستادن.
سولَه (sula): شنریزه. ماسه.
شِبَق (šebaq): اول طلوع آفتاب (شاید از شفق گرفته شده باشد). وقتی بچهای صورت کثیف خود را میشوید، به شوخی میگویند: شبق کرده!
شِگَست و رِخت {شکست و ریخت} (šegasto rext): قریب به معنی ضایعات. مثلا: «شِگِست و رِختِ هِندِوَْنَه و خِربِزَه زیاتَه»
شُوْخَـْنی (šowxāni): شبخوانی. مناجات شبانه، بخصوص در سحرگاه ماه رمضان. وقتی کسی حرفهای بیهوده بزند و از کارهای ناممکن سخن بگوید، به او میگویند: «چی شُوْخَـْنی مِنی؟»
صدا نِکِردَن: چیزی نگفتن. تذکّری ندادن. مثلا: «هر چی خِدَش صدا نِمُنُم، وِر روش بالا رِفتَه» یعنی هر چه به او چیزی نمیگویم، او هم گستاخ میشود.
عامل (amel): ماهر. استاد. مرادفِ «سِرشُد»
عَجایِب (ajâyeb): عجیب. مثلا: «به یَگبار یَگ جِنوَرِ عَجایِبِ از زِْرِ سنگ به دَر اَ ْمَه». یا این چیستان: «عجایب صنعتی دیدم در این دشت/ که بیجان از پی جاندار میگشت» که جوابش تفنگ است.
فاش و کِترَه (fâšo ketra): فحش و چِرت و پِرت.
فِرَّ ْشی کِردَنِ کِنَّک {فرّاشی کردن گلو} (ferrāši kerdane kennak): با داد و فریاد و بلند بلند حرف زدن، چنان که گویی میخواهد راه گلو را پاک کند. ظاهراً اشاره دارد به جار زدن فراشهای قدیم. در مورد پاک کردن راهآب و دستهچپق هم این اصطلاح را به کار میبرند. پس ناظر به تمیز کردن چیزهای لولهمانند است و راه گلو نیز از همین قبیل به شمار میآید.
قِتّ و بَر (qetto bar): طول و عرض.
قُلی کِردَن (qoli kerdan): معادل «بور کردن[2]» تهران است.
قُندَه[3] (qonda): تکّهای پنبه و پشم به اندازهی یک مُشت. مثلا: «یَگ قُندَه پُمبَه»
قُوْدَه (qowda): قبضه. مقداری از گندم یا حاصل دروشده و نظایر آن مثلا هیزُم که در دست جای بگیرد.
کار گِریفتَن (kâr qeriftan): کار داشتن. مثلا به این کتاب کار نگیری یعنی با آن کاری نداشته باشی، به آن دست نزنی.
کُرچیَن (korčiyan): قطع شدن نخ و ریسمان و مانند آنها با دندان، سنگ و غیره. مثلا اگر سنگی را روی نخ بکوبیم «نخ مُکُرچَه». «کُرچُندَن» (korčondan) یا «کُرُچُّندَن» (koroččondan) متعدّی آن است.
کِمَر (kemar): میانه. وسط. مثلا «از کِمَرِ را وِرگَشتُم» یا «از کِمِرِهیْ را وِرگَشتُم» یعنی از میانهی راه برگشتم.
کِمِرَه (kemera): رک. کِمَر. مثلا: «از کِمِرِهیْ را وِرگَشتُم» یعنی از میانهی راه برگشتم.
کونمِستی (kunmesti): به شوخی به معنی ادا و اطوار، ادا و اصول است.
گُندُمَک (gondomak): از سبزیهای بیابانی است که بخصوص در درست کردن «عَلِف ماست» به کار میرود. به آن «سُوْزی گُندُمَک» هم میگویند. رک. عَلِف ماست.
گِوَْرِه چِرو (gevārečeru): گاوچران.
گُوْ سِوَد {گاو سبد} (gow sevad): سبد بزرگی که با ترکههای نوعی درخت[4] (شاید ارغوان؟) میسازند.
گوشوک (gušuk): از اصطلاحات مربوط به چرخ نخریسی است.
گیلبینی (gilbini): از موجودات افسانهای.
لاخ (lâx): تار. رشته. مثلا: «یَگ لاخِ مو». برای کُندِه (=هیزم) هم گفته میشود، مثلا: «یَگ لاخْ کُندَه» یعنی یک تکّه هیزم.
لاخباز (lâxbâz): آنکه بتواند به سهولت از تختهسنگهای بزرگ بالا برود. بعضی بزها که «اَ ْمُختَه» باشند، در کوه هم به خوبی میچرند، میگویند این بزها «لاخباز» هستند.
لُکّ (lokk): 1- ضخیم. قطور. به عنوان صفت برای نخ به کار میرود. 2- تکّه. مثلا: «لُکِّ نو» یعنی تکّهی نان یا: «لُکِّ گوشت».
لوچ (luč): 1- آنکه چشمش چپ است. 2- خیس. تر. مثلا: «بَریش اَمَه، جونُم لوچ رَفت». در هنگام اضافه «لوچّ» تلفظ میشود، مثلا: «لوچِّ اُوْ رَفتُم». نظیر «لیچ» که در تهران مصطلح است.
لِیخُور (leyxor): بوتهای است از خانوادهی «شور» و شترها میخورند. در زمستانها که از باران شسته شود، گوسفندان هم میخورند.
مالدار (mâldâr): گوسفنددار.
مینْ دُوْ (mindow): وسط.
میَن دُوْ (miyan dow): وسط. میان. (اغلب در مورد چیزهای محدود گفته میشود مثلا خانه، باغ، خرمن و ...)
نَحسی (nahsi): فضولی. مثلا «بِچِّهیْ نَحس» به معنی بچهی فضول است.
واخیندَنِ پشم (vâxindane...): گرفتن پشم با انگشتها و کشیدن آن، تا از حال جمع و جوری خارج شود.
وارِسیَن {باز رسیدن} (vâresiyan): بیشتر در مورد ترازو به کار میرود. وارسی و معاینهی ترازویی که برای اولین بار میخواهند با آن کار کنند تا معلوم شود که میزان است یا سرک میبرد و باید «پِیْهَنگ»ِ آن را گرفت. گاهی سنگی «گِرد و گُلورَه» مییابند که میشود سنگ ترازویش کرد، میگویند: ترازویی بیاورید تا این سنگ را «وارِسیم» ببینیم وزنش چه قدر است.
واسْتُندَن (vastondan): 1- باز پس گرفتن. مثلا: «طِلَبِمِر ازو واسْتُنْدُم» یعنی طلبم را از او بازپس گرفتم. 2- خریدن. مثلا: «یَگ سِر چای بِرِیْ مُو واسْتو» یا: «یَگ پِرهَن بِرِی خودُم واسْتُندُم». در مورد چیزهایی که قابل قبض و اقباض[5] است خریدن به کار میرود مثلا: «ای قِلعَهرْ خِریَه» یعنی این آبادی را خریده است.
واگویَه (vâguya): تکرار و بازگفتن حرف و سخنی.
وِر (ver): وَر. بَر. به معنی «به» هم به کار میرود. مثلا: «وِرو بَر رُو» یعنی به آن طرف برو.
وِرخِستَن (verxestan): برخاستن.
وِر سِر چِلِک (ver ser čelek): بر سرِ زانو (نشستن). چُمباتمه (زدن). «چِلِک» همان «چلیک» است و ظاهراً چون چمباتمه زدن شبیه است به نشستن روی چلیک، این تعبیر پیدا شده.[6]
وَرکِشیَن (varkešiyan): برکشیدن. مثلا بالاکشیدن نهال از زمین با ریشهاش.
هرچهکار (harčekâr): هرکار. مثلا «هرچهکار» کردم، قفل باز نشد.
هوش کردن (huš kerdan): 1- فکر کردن. به یاد آوردن. 2- سر کشیدن مایعات.
یَگ پا بُرِّ گُسپَند (yag pâ borre gosband): گوسفند به اندازهای که «کِرای» کند تا یک نفر مأمور برای چراندن و جمعآوری داشته باشد.
یَگ تِیْ خَر (yag tey xar): یک رأس الاغ. مثلاً: فلان کس «یَگ تِیْ خَر» دارد.
[1] - مثلا وقتی کسی برای مدتی عادتی را ترک کند میتوان گفت از سرش افتاده است.
[3]- استاد قهرمان این واژه را «قُوْدَه» ضبط کرده بودند.
[4]- ترکهی بوتهی گز که به اختصار «گز» (gaz) گفته میشود.
[5]- قبض و اقباض یعنی گرفتن و دادن قبض، رد و بدل کردن سند و قباله.
[6]- «چلیک» ظرفی است حلبی که در آن نفت میریختند. سر چلیک دایرهای کوچک و شبیه به قیف بود.
برچسبها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده یک کلام به صد کلام؛ یادداشتهای استاد محمد قهرمان؛ قسمت بیست و دوم؛ بهمن صباغ زاده...
ما را در سایت یک کلام به صد کلام؛ یادداشتهای استاد محمد قهرمان؛ قسمت بیست و دوم؛ بهمن صباغ زاده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bahmansabaghzade2 بازدید : 168 تاريخ : چهارشنبه 7 تير 1396 ساعت: 20:21