یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت بیست و دوم؛ بهمن صباغ زاده

ساخت وبلاگ

درود دوستان عزیز. خدا را شکر می‌کنم که بین انتشار قسمت پیشین و این قسمت فاصله‌ی چندانی نیفتاد و کار نوشتن یادداشت‌ها طبق روال قبل جلو می‌رود. در ادامه قسمت بیست و دوم از یادداشت‌های استاد قهرمان را که با هم می‌خوانیم. این قسمت شامل مطالب فیش 2101 تا 2200 می‌شود.

از شما دوستان خواننده خواهش می‌کنم اشکالات متن را تذکر دهید تا انشاالله در آینده که قرار است این مطالب به صورت کتابی در فرهنگ شفاهی تربت منتشر شود کامل‌تر و جامع‌تر باشد. برای انتقال مطالب خود مي‌توانید از طریق نظرات وبلاگ سیاه مشق به آدرسwww.bahmansabaghzade2.blogfa.com اقدام کنید یا به ایمیل بهمن صباغ زاده به آدرس[email protected] مطالب‌تان را ارسال کنید. قسمت‌های مختلف این یادداشت‌ها را می‌توانید در آرشیو وبلاگ سیاه‌مشق با برچسب یک کلام به صد کلام بیابید.

 

1.        اَذو دایَن (azu dâyan): اذان گفتن.

2.       اَروَروک (arvaruk): آرواره. مرادفِ «اَروک»

3.      اسبابْ پُرتُوْ (asbâb portow): اصطلاحی است در مورد خرید و فروش گوسفندِ ذبح شده به این نحو که کلّه و پاچه و پوست و روده و ... منهاست و فقط گوشت و استخوان را هر مَن فلان قدر قیمت می‌گذارند.

4.       اِلاهِ خدا بِچِگوکِ شُمارْ چراغِ دلِ شما کَنَه! (...bečeguk...): الهی خدا بچّه‌های شما را چراغ دل‌تان کند. دل‌تان همیشه به دیدار آن‌ها روشن باشد.

5.      اَلَّم و قِلَّم (allamo qellam): متقلّب. دغل. قلب.

6.       اَوِّلِندَه (avvelanda): اوّلاً.

7.      بِخیچّ (bexičč): دُمَل. «دُمبَل» هم به کار می‌رود.

8.      بِندسار (bendsâr): زمینی که در آن چند «بند» تعبیه کرده‌اند یعنی جلو آن دیواره‌ای داده‌اند تا آب زمستانی و بخصوص سیل را نگاه دارد. در این زمین‌ها معمولاً خربزه یا هندوانه‌ی دیمه می‌کارند.

9.       به دَر اَنداز (be dar andâz): کسی که نسنجیده و بدون فکر، مطلبی بگوید، به اصطلاح بپّراند. مصدر آن «به دَر انداختَن» است.

10.     به قَبِر (be qaber): به جای به درک! یا به جهنّم، معمولا گفته می‌شود. دشنام.

11.     به گورِ سیا (be gure siyâ): مرادفِ به قبر! به گور. دشنام. رک. «به قبر»

12.    بیخ (bix): چوبک. آن را نرم می‌کنند و روی لباس‌های خیس می‌ریزند و با «جَم‌کُوْ» بر آن‌ها مي‌کوبند تا شسته شوند.

13.   بِیْلوت (beylut): آدم بی‌خیال، بی‌غم.

14.    بی هوش و گوش {افتیدَن}: به سبب بحران بیماری حرف دیگران را درک نکردن یا کسی را نشناختن.

15.   پَرِ گِنَّه (...genna): پرهای اولیه‌ی جوجه‌ی پرندگان.

16.    پِسُوْی (pesowi): آب صابونی که پس از شُستن رَخت باقی می‌ماند.

17.   پُلوک (poluk): جلّه‌ی شتر. مدفوع شتر.

18.   پورَه (pura): تکمیل. کامل. مثلا: «سه بارِش پورَه رَف» یعنی سه دفعه‌اش تکمیل شد.

19.    پوز تُوْ دایَن {تاب دادن دهان} (puz tow dâyan): با کج کردن دهان به یک سو، استنکاف از چیزی و عدم پذیرش آن را بیان داشتن، که البته به طرف هم بر می‌خورَد و هنگام نقل ماجرا برای دیگران می‌گوید: «بِرَم پوز تُوْ مِتَه»

20.    پوش وِر نِمَک {پشت بر نمک} (puš ver nemak): غذای شور[1].

21.    تُمات (tomât): رک. تُماتَه.

22.   تُماتَه (tomâta): گوجه فرنگی. لغت خارجی است. ظاهراً از طریق زبان روسی وارد خراسان شده است.

23.  تِهَّست (tehhast): صدای تِهْ تِهْ. مثلاً «تِهَّست»ِ شخص از بُردن بار سنگین درمی‌آید یا به «تِهَّست» و تِهْ تِهْ می‌افتد.

24.   تَهْ‌کَش کِردَن {در جایی} (tahkaš kerdan): تَنقَل انداختن و به اصطلاح ادبی «فروکش کردن» در جایی.

25.  جِلا ور جِلا کِردَن (jelâ ver jelâ...): با تنورشور تنور را به هم زدن، وقتی که دارد سرد می‌شود. و پس از آن باید تنور را از نو «شاخ کرد». رک. جِلا دایَن.

26.   جِواب‌گویی کِردَن: قریب به معنیِ حاجتِ کسی را برآوردن. مثلاً کسی از دیگری طلبکار است و هر چه برای دریافت طلب خود مراجعه می‌کند، بدهکار جواب‌گویی نمی‌کند.

27.  جُوْدَر (jowdar): علفی هرزه شبیه به جو که در میان گندم و جو سبز می‌شود. خوشه‌ی آن شباهت بسیار به خوشه‌ی جو دارد.

28.  چِپْ‌چُس! (čepčos): به تحقیر یا طنز آدم لوچ را می‌گویند.

29.   چِل (čel): غربال سوراخ‌درشت برای بیختن و پاک کردن گندم و نظایر آن.

30.   حرکت کِردَن: برخاستن. برجسته شدن. مثلاً: چنان سیلی‌ای به او زد که «رَدِ کِلیکاش حَرکَت کِرد».

31.   حَوَل (haval): احول. چپ.

32.  خاب!: «خب»ِ مصطلح در تهران و اغلب شهرهای دیگر.

33.  خِمیر وا کِردَن (xemir vâ kerdan): خمیر کردن آرد برای پختنِ نان.

34.  خِنج (xenj): بوی کز خوردگی و سوختن مو و پشم.

35.  خِنجیر (xenjir): کز خوردگی. تقریباً سوخته و برشته شده، هم‌چون مویِ بر آتش داشته.

36.  خُود خُودوک داشتن (xodxoduk dâštan): از پیش خود چیزی را تعبیر و تفسیر کردن، بدون آن‌که طرف هنوز حرفی زده باشد. خود بریدن و خود دوختن. وقتی چنین کسی لب بگشاید و حدسیات خود را به عنوان واقعیات بیان کند، به او می‌گویند: «خُود خُودوک دَْری؟!»

37.  خیزَه (xiza): کشو[2].

38.  خینج (xinj): رک. خِنج.

39.  دِ ریجَه کِشیَه (de rija kešiya): در رشته کشیده و آماده. مثلاً: می‌گویند فلانی حرف‌های «وِر ریجَه کِشیَه» دارد، یعنی حرف‌هایی مرتّب و حاضر و آماده برای جواب دارد.

40.    دِرینگِ (deringe): لحظه‌ای. ظاهرا اصل آن، همان درنگ است.

41.    دست به دَر کِردَن[3] (dast bedar kerdan): دست درآوردن. مثلاً: چه «دستِ بِزَن به در کِردَه» یعنی چه دستِ زدنی (=مضروب کردنی) در آورده!

42.   دِستِه هَوَنگ (deste havang): اشاره‌ای است به شوخی در مورد نوزادِ در قندان.

43.  دِل دِل زیَن (del del ziyan): تپیدنِ تندِ دل. مثلاً آدم وقتی تند بدود به دل دل می‌افتد. نظیرِ به نفس نفس افتادن.

44.   دِل دِلَه کِردَن (del dela kerdan): مردّد و دودل بودن.

45.  دِمُوْ (demow): آبی که به زحمت به زمینی سوار شود به سبب اندکی بلندتر بودن آن زمین.

46.   دَْنِه تَلخ (dāne talx): کنایه از آدم تلخ، ترشرو، بداخم و نچسب.

47.  دُوُّمِندَه (dovvomenda): ثانیاً.

48.  دِیْمه‌سار (deymesâr): دیمه‌زار. زمین‌زاری که در آن دیمه کاشت شود. رک. زِمی‌زار.

49.   راست آمدن: جور و متناسب بودن. مثلاً: نردبان بلند است و این اطاق سقف‌کوتاه راست نمی‌آید.

50.   راستِ چیزی بُردنِ دست: دست را مستقیم به سوی چیزی بردن.

51.   زِبون زیَن (zebun ziyan): قریب به معنی قلمبه گفتن. مثلاً دو نفر را که به هم بد و بیراه گفته‌اند، از سر هم باز می‌کنند، ولی یکی از آن دو هم‌چنان زبان می‌زند یعنی شروع به چرپ و پرت گویی می‌کند.

52.  زِردَْلوی دَْنِه تَلخ (zerdāluye dāne talx): رک. دَْنِه تَلخ.

53.  زِمُخت گِریفتَن خود را (zemoxt geriftan): خود را جدی نشان دادن به صورت ظاهر.

54.  زِمی‌زار (zemizâr): زمین‌زار. زمین نسبتاً وسیع.

55.  زورکَن زیَن (=زدن) (zurkan ziyan): زور زدن برای بلند کردن چیزی. چیزی را از زمین کندن (=بلند کردن)

56.  زور وِر زور کِردَن (zur ver zur kerdan): زورآور شدن. تحت فشار گذاشتن. مثلاً: وقتی گرسنگی «زور وِر زورِش» کند نان خشکیده را هم می‌خورد.

57.  زین‌بَند (zinband): دستمال بزرگ ابریشمی یا «کِجینی». («کِجی» یا «کِجینی» یعنی ابریشمی که خودشان از پیله کشیده‌اند و به اصطلاحات کارْخانگی نیست.

58.  سِبِنجی (sebenji): انعام یا پولی که به کسی داده می‌شود که اسپند دود می‌کند جلو شخص، مثلاً در عروسی، جشن‌ها، هنگام ورودِ مسافر و ... .

59.  سِربَندِ چیزِ رِفتَن (serbande čize reftan): پابند و گرفتار و مشغول چیزی شدن.

60.    سو (su): نقب (در مورد قنات).

61.    سِوار رِفتَنِ اُوْ (sevâr reftane ow): افتادن و جریان یافتن آب به زمینی کم‌شیب.

62.   سِووک (sevuk): سبُک، چه از نظر وزن و چه از نظر انجام دادن. مثلاً سنگِ سبک، یا کارِ سبک.

63.  سینجَت (sinjat): سنجد.

64.   سیَـْهوک (siyāhuk): سیاهک. از آفت‌های غلّات.

65.  شاخ‌جِنگی کِردَن (ššxjengi kerdan): با شاخ‌ها جنگیدن. شاخ بر شاخ زدن. جنگ دو حیوان شاخ‌دار که با کوبیدن شاخ‌هایشان به هم می‌جنگند مانند قوچ‌ها و گاو‌ها.

66.   شُغار (šoqâr): در شستن لباس به کار می‌رود. از سوختن گیاه شور به دست می‌آید. لباس را در آب شغار «اُوْشُغارُوْ» می‌جوشانند و بعد با «جَم‌کُوْ» بر رویش می‌کوبند.

67.  شَلّ و پَل (šallo pal): مضروب. آسیب‌دیده. از پا افتاده به سبب خستگی بسیار.

68.  شُوْبَـْزی به در اَوُردَن (šowbāzi...): معرکه راه‌ انداختن. معرکه‌گیری.

69.   شُوْبَـْزی دِ سَرِ کَسِ گِردون کِردَن (šowbāzi...): نظیر کسی را مَنتَر کردن.

70.   شوخ‌مُرد (šuxmord): چرکمُرد. رَختی که درست شسته نشده است و در آن چرک مانده باشد، یا با «جم‌کو» خوب بر آن نکوفته باشند. این چنین رختی «شوخ‌مُرد» است.

71.   طرح {کِردن) (tarh): قهر (کردن) و بیشتر در مورد بچه‌ها گفته می‌شود. نظیر «قهر و طحر (=طرح)». طالب آملی گوید: طاقت ناز طبیبانم نبود، از روی طرح/ درد را پیچیدم و پیش دوا انداختم.

72.  قِد وا راست (qedvârâst): ایستاده، به طور آزاد با قدِ راست. مثلاً در بعضی از «سو»های قنات‌های قدیمی، مقنی می‌توانسته «قِدواراست» کار کند.

73.  قوچ مَـْلیک (qučmālik): مالیدن کسی را آن‌چنان که قوچ میش را می‌مالد!

74.  کِردَن: در معنی گذاشتن، ریختن و نظایر آن. مثلاً: نان‌ها را «پیشِ سگ کُ!» یا: کاه‌ها را «دِ آخورِ خر کُ!»

75.  کِش کِشال دایَن (keš kešâl dâyan): کش و واکش دادن. کشیدن. مثلاً چیزی را از دست کسی «کِش کِشال» دادن.

76.  کَعب (ka’b): آن قسمت از کاسه و نظایر آن که بر زمین قرار می‌گیرد. به شوخی به نشیمن‌گاه نیز اطلاق می‌کنند. مثلاً اسافل اعضایش دمل زده است، نمي‌تواند درست بنشیند و می‌گویند «کَعبِش وِر زِمی نِمِگیرَه!»

77.  کِلِّه‌گِردو {کردن، رفتن} (kellegerdu): سرنگون.

78.  کِلِّه‌گِردون {کردن، رفتن} (kellegerdun): رک. کِلِّه‌گِردو.

79.  کَند زیَن (kand ziyan): گریختن. جست زدن. مرادفِ «بالا گذاشتن». طالب آملی گوید: پای‌بندیم، ار نه زین ویرانه کندی می‌زدیم/ رو به مُلک هند، شبگیر بلندی می‌زدیم.

80.   کَلّ رِفتَن وِر کَسِ (kall reftan ver kase): خود را به کسی تحمیل کردن. «کَلّ» لغت عربی است.[4]

81.   کونیج (kunij): دُمِ سبزیجات (که در موقع پاک کردن، می‌کَنند)

82.  گیرو (giru): گران. گران‌قیمت.

83.  لِندی (lendi): ناکاره. بیکاره. بی‌عرضه.

84.  لُوْ دایَن (low dâyan): لب دادن. مثلاً اگر بخواهیم از یک کاسه به داخل بطری آب بریزیم، بطری لب نمی‌دهد و بیشتر آب‌ها بیرون می‌ریزد.

85.  لُوْشُرَه (lowšora): کسی که در موقع آب خوردن (و یا سایر مایعات) آب از کنار لبش بیرون بریزد. مثلاً: درست آب بخور، مگر «لُوْشُرَه» داری؟

86.  مُردِه‌نَم (mordenam): نم و رطوبتی اندک که بخصوص در لباس شسته مانده باشد (لباسی که شسته و پهن کرده‌اند تا خشک شود).

87.  مِنّان (mennân): نظیر مزنّه و تخمین و حدود. (بیشتر در مورد مواد مصرفی و خوراکی) مثلاً اگر کسی برای دریافت جیره‌ی تریاک مراجعه می‌کرد، باید «مِنّان»ِ آن را می‌گفت یعنی باید خبر می‌داد که در حدود چه قدر مصرف روزانه دارد. یا مثلاً: به «مِنّان»ِ همیشه برایم آرد بیاورید.

88.  مُند کِردَن (mond kerdan): ماندن. بند آوردن. تاب ماندن در جایی آوردن. مثلاً: چگونه در آن شهر بدآب و هوا، «چار سال مُند کِردی»؟

89.  نیم وِراَمَد (nimveramad): نانی که خمیر آن درست ور نیامده بوده است.

90.    وِر اُلّ (ver oll): بالا جسته. ورقُلُمبیده. مثلاً چیزی که «باد دار» بایستد.

91.    وِرپا (verpâ): 1- بر سر پا ایستاده. 2- اصطلاحی است در هنگام خرید و فروش گوسفند یعنی حیوان را زنده هر مَن فلان قدر قیمت می‌گذارند. مقابل آن «اسبابْ پُرتُوْ» است.

92.   ور تِه تِه اُفتیدَن (ver teh teh oftidan): از بردن بار سنگین، مثلاً[5]

93.  وِر رو اُفتیدَنِ کار (ver ru oftidane kâr): نظیر بخیه بر روی کار افتادن. آشکار شدن راز. مثلاً: «وَختِ کارِش وِر رو اُفتید...»

94.   وِرنِشُندَن (vernešondan): برنشاندن. مثلاً «وِرنِشُندَنِ مرغ» یا: «وِرنِشُندَنِ تِلَه».

95.  هم‌عُمر (ham’omr): هم‌سنّ. هم‌سال.

96.   هُوْلِکی (howleki): با دستپاچگی. زود. تُند.

97.  یَگ پورِه‌یِ (yag pureye): کم و اندک از چیزی.

98.  یَگ دِرینگِ (yag deringe): رک. دِرینگِ.

99.   یَگ کَـْسَه یَگ جِگاه کِردَن (yag kāsa yag jegâh...): یک کاسه کردن. سرجمع کردن. بخصوص در مورد خوراک گفته می‌شود یعنی باقیمانده‌ی غذاها را روی هم ریختن.

100.  یَگ نِرمَه (yag nerma): مقدار جزیی از چیزی، و معمولاً در مورد چیزهای نرم و کوبیده به کار می‌رود مثل آرد، شکر، برف و غیره. مثلاً: «یَگ نِرمَه نِمَک».


[1]- کمی شور. خیلی شور را «قینُوْ» (qinow) می‌گویند.

[3]- معمولا به صورت «دِس به دَر کِردَن» هم تلفظ می‌شود.

[4]- در عربی به معنی کند و سنگین و ناتوان است و کسی که در او خیری نباشد.

[5]- به نفس نفس افتادن مثلا در اثر بردن باری سنگین.


برچسب‌ها: یک کلام به صد کلام, محمد قهرمان, فرهنگ گویشی تربت, تحقیق بهمن صباغ زاده یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت بیست و دوم؛ بهمن صباغ زاده...
ما را در سایت یک کلام به صد کلام؛ یادداشت‌های استاد محمد قهرمان؛ قسمت بیست و دوم؛ بهمن صباغ زاده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bahmansabaghzade2 بازدید : 152 تاريخ : چهارشنبه 7 تير 1396 ساعت: 20:21