روبروی آینه ایستادهام اما حوصله ندارم به چشمهایم نگاه کنم.حوصله ندارم به سوالهایش جواب دهم.اصلا حوصلهی بازخواست شدن را ندارم.دلم دستش را به آینه میکوبدنگاهم به آینه میافتدچشمم بازخواست میکند با اخم، با هزاران تشر: «تو عاشق شدهای؟»نگاهم را میدزدم.فایدهای ندارد، دلم دستش را دور گلویم فشار میدهد، هزارباره میپرسد: «عاشق شدهای؟»داس راخنجری تیز را در خیابانی مرده از سکوتگلولهای سرخ را در حمام نشانم میدهدمغزم فریاد میزند: «همهی اینها جزای عاشقی است در سرزمینی که زنانش محکومند به زیستن با جبر زمانه»دلم دستش را از روی گلویم برمیدارد.به چشمهایم نگاه میکنماشکهایم سرازیر میشود برای گلویی بریدهبرای سری چرخان در خیابانبرای سینهای شکافته در حمامبه حکم قاضی که برای همه مردان قاتل رای به «غیرت» صادر میکند.مغزم آرام میگوید: «فهمیدی چه شد؟عشق در این سرزمین مُجازِ مردانی است که استعاره بلدندعشق ممنوعهتر از سیب حوّاستعشق در آسمانِ آبی خاورمیانه جایی برای زنان ندارد.دلت را بتکان بانوجان!دلت را بتکان بانو!»#هوای_تازه#ناهید_زبردستکانال تلگرام انجمن شاعران ستاره قطب , ...ادامه مطلب